باربدباربد، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

وقتی باربد کوچک بود

هیشه با باربد

عسلکم امروز 5 شنبه هست دیشب شما خیلی بد خوابیدی و ما رو نگران کردی ولی الان بعد یک حمام گرم و خوردن شی شی مورد علاقت راحت تو بغل مامانی خوابیدی می دونم که اگه آروم بگذارمت رو تختت بیدار می شی پس مثل پیشی کوچولو تو بغلم بخواب منم یواشکی صدتا بوست کردم. این روزها خیلی شیطون شدی دلت می خواد به همه جا سرک بکشی و زود زود هم حوصلت سر می ره تندی مامانی رو صدا میکنی و با اون دستهایی خوردنیت می خوای که بغلت کنم من هم که طاقت ندارم تندی بغل و بوس. باربد پسرم دیگه داری کم کم می ری تو 9 ماهگی و تو این مدت کلی کارهای جدید می کنی اول اینکه خیلی راحت سینه خیز البته دنده عقب می ری و به همه جا سرک می کشی دوم اینکه با روروکت کل خونه رو می چرخی...
26 ارديبهشت 1390

مسافرت به تهران

    سلام منم باربد پسر از زمان تولدم این 4 باری که من هواپیما سوار میشم راستش هر وقت از کیش می ریم تهران یعنی هر دو سه ماهی یک بار برای کارهای مختلف باید با مامانی و بابایی بریم تهران پس سوار هواپیما میشیم .کوچولو تر که بودم تمام طول پرواز رو می خوابیدم ولی الان که حواسم بیشتر جمع شده دلم میخواد از همه چیز سر در بیارم پس بیدار می مونم و به همه جا سرک می کشم من در طول پرواز عاشق اینم که از پنجره هواپیما به بیرون نگاه کنم آخه نه اینکه پنجره هم سایز خودم هست عشق می کنم که دو تا دستهایی کوچولومو بچسبونم به شیشه پنجره و بیرون نگاه کنم و دیگه دوست دارم به سرکی به خوراکی مامانی و بابایی بزنم و شیطونی کنم  می دونید من عاشق ه...
26 ارديبهشت 1390

ماه من ، غصه چرا ؟!ا

       آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز    مثل آن روز نخست    گرم وآبي و پر از مهر ، به ما مي خندد !ا    يا زميني را که، دلش ازسردي شب هاي خزان    نه شکست و نه گرفت !ا    بلکه از عاطفه لبريز شد و    نفسي از سر اميد کشيد    ودر آغاز بهار ، دشتي از ياس سپيد    زير پاهامان ريخت ،    تا بگويد که هنوز، پر امنيت احساس خداست !ا     ماه من غصه چرا !؟!ا    تو مرا داري و من    هر شب و روز ،    آرزويم ، همه خوشبختي توست !ا    ماه من ! دل به غم دادن...
26 ارديبهشت 1390

امان از دست دندون در آوردن

پسر گلم باربد پسر چی شده مامانی دیشب تا صبح بیقرار بودی و اشک ریختی و ما هم از ناراحتی تو ناراحت شدیم عزیزم کاشکی با اون زبون کوچولوت و با اون صدای قشنگت می تونستی به مامانی و بابایی بگی که چی تو رو ناراحت میکرد که این همه اشک ریختی عزیز دلم. من و بابایی هر کاری میکردیم که تو احساس راحتی کنی ولی باز گریه و بیقراری می کردی من گفتم نکنه یک حشره کوچولو نامرد این جوجو رو گاز گرفته، بابایی میگفت شاید خواب بد می بینه مامان می گفت نه فکر نکنم سریال تلویوزنی که نمی بینه خلاصه یک ده باری پاشدم و گریه کردم مامانی حدس می زنه شاید دندون های بالاییم داره در میاد، امان از دست دندون در آوردن. ...
22 ارديبهشت 1390

آلبوم عکس 8 ماه و اندکی

مامان جونم هشتمین ماه گردت رو شادباش می گم به خودم و به بابایی و تو هشت ماهه که خورشید خونه ی ما شدی  مرسی که پیش ما هستی شرینی خندهات دل همه رو برده   ...
22 ارديبهشت 1390

خاطرات مامانی از روز تولدت

سلام پسرم این منم مامانی که میخوام از این به بعد از خودم برات بگم از بودن با تو ...... هیچ وقت یادم نمی ره روز تولدت رو روزی که پر از هیجان بود. باربد پسر تو از همون اولش هم شیطونک بودی یادم می یاد که قرار بود روز 7 شهریور برم بیمارستان برای بدنیا آوردن تو، بابایی هم قرار بود 6 بیاد تهران که اون روز باهم باشیم. یادمه که روز 3 شهریور صبح ساعت 6 از خواب پاشدم همش احساس دل درد داشتم احساس می کردم مسموم شدم. مادر جون همش نگران بود که نکنه درد زایمان باشه من می گفتم کو تا زایمان طبیعی من تازه 7 روز زودتر می خوام سزارین بشم از اون اصرار که بیا بریم دکتر و مامانی می گفت امکان نداره خلاصه دل درد مامانی بیشتر شد قرار شد زنگ بزنم بیمازستان بپرسم...
22 ارديبهشت 1390