باربدباربد، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

وقتی باربد کوچک بود

خاطرات مامانی از روز تولدت

1390/2/22 12:04
نویسنده :
450 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم این منم مامانی که میخوام از این به بعد از خودم برات بگم از بودن با تو ......

هیچ وقت یادم نمی ره روز تولدت رو روزی که پر از هیجان بود. باربد پسر تو از همون اولش هم شیطونک بودی یادم می یاد که قرار بود روز 7 شهریور برم بیمارستان برای بدنیا آوردن تو، بابایی هم قرار بود 6 بیاد تهران که اون روز باهم باشیم. یادمه که روز 3 شهریور صبح ساعت 6 از خواب پاشدم همش احساس دل درد داشتم احساس می کردم مسموم شدم. مادر جون همش نگران بود که نکنه درد زایمان باشه من می گفتم کو تا زایمان طبیعی من تازه 7 روز زودتر می خوام سزارین بشم از اون اصرار که بیا بریم دکتر و مامانی می گفت امکان نداره خلاصه دل درد مامانی بیشتر شد قرار شد زنگ بزنم بیمازستان بپرسم. بیمارستان گفت ممکنه درد زایمان باشه شاید هم سر نی نی داره می چرخه سریع خودتو برسون خلاصه مامانی کلی ترسید آخه هیچ کاری نکرده بود نه ساک بیمارستانشو بسه بود نه خودش آمادگی شو داشت. با هزار زحمت با کمک مادر جون ساک رو بستیم و رفتیم بیمارستان تو راه هر چی مادر جون گفت بگذار به بابا بزرگ و بابایی و خاله خبر بدیم می گفتم نه با با نی نی داره میچرخه بریم بیمارستان اگه خبری بود خبر بدیم من مطمنم که هنوز زوده. وقتی رسیدیم بیمارستان دکتر مامانی رو معاینه کرد و گفت این پسر کوچولو خیلی عجله داره که مامانشو ببینه و تا یک ربع دیگه می ریم اتاق عمل مامانی خیلی هیجان زده بود، هنوز آمادگیشو نداشت که اینقدر زود نی نی شو ببینه.

مادر جون سریع به همه خبر داد تا مامان رو آماده کنن خاله پگاه مهربون خودشو رسوند بیمارستان پیش مامانی کمتر از نیم ساعت مامانی رو بردن تو اتاق عمل مامانی خیلی هیجان داشت دلش می خواست بابایی پیشش باشه بابایی بیچاره هم سریع بلیط هواپیما گرفت تا خودشو سریع به ما برسونه.

توی اتاق عمل پر پرستار بود اول از همه مامانی رو آماده کردن تو این فاصله شهرزاد خانم فیلم بردار بیمارستان هم با عجله خودشو رسوند که لحظه به لحظه با ما باشه تا لحظه ورود تو رو به کره زمین رو روی فیلم ثبت کنه تا همیشه اون لحظه قشنگ رو بیادمون بیاره و وقتی که شما بزرگ شدی هم بتونی ورودت رو به کره زمین رو ببینی عزیز دلم.

موقع عمل مامانی حسابی گیج بود بهوش بود ولی خیلی بیحال بود این به خاطر داروهایی بی حسی بود ولی هر لحظه منتظر صدای گریه شما بود که مطمن بشه پسر گلش سالم و سلامت بدنیا اومده. خیلی عجول شده بودم بعد کلی انتظار بالاخره شما با گریه و جیغ زیاد ورود خودتو اعلام کردی و من حس میکنم یکی از بهترین لحظه های زندگی من شنیدن صدای گریه تو بود عزیزم و وقتی صورتتو به صورت مامانی چسبوندن فقط شکرگزار بودم از خدای مهربون به خاطر تولد تو عزیز دلم که با اون صدایی نازک ولی مهربونت که از ته دل اشک می ریختی. فکر کنم دلت میخواست بیشتر تو شکم مامانی بمونی ولی نمی دونستی که مامانی و بابایی چقدر منتظر ورود تو به این دنیا بودن، و الان که حدود 8 ماه و 16 روز از تولدت گذشته با اون خنده هایی خوشگلت احساس خوشبختی رو با تمام وجود به ما هدیه میدی و به یادمون میاری که همیشه و هر لحظه باید سپاس گذار خدایی مهربون باشیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)