باربدباربد، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

وقتی باربد کوچک بود

باربد و سفید برفی و هفت کوتوله

سلام پسرم دیشب که خیلی شیطون شده بودی و مثل همیشه سعی می کردی که نخوابی مامانی برات کتاب و سفید برفی و هفت کوتوله رو خوند و تو هم با دقت گوش دادی بعد هم بالاخره بعد یک ساعت بازی و شیطونی وقتی دیدی مامانی چشماشو بسته شما هم آروم آروم شی شی تو خوردی و خوابیدی. امروز ظهر وقتی مامانی داشت برات سوپ حاضر می کرد دید که شما عزیز دل رفتی لابلای کتابهات می گردی و بعد کلی گشتن کتاب سفید برفی رو کشیدی بیرون و با دقت شروع کردی به دیدینش و خوندش برای خودت هر صفحه رو که ورق می زدی می گفتی ا ا ا بعد صفحه بعد مامانی هم هزاربار قربونت رفت و بوست کرد عزیزم که اینقدر باهوشی کوچولوی من بوس بوس به تو عزیز دلم حالا که فهمیدم این همه کتاب دوست داری بازم برات کتاب ...
13 مهر 1390

باربد و ماکارانی

دیشب مامانی ماکارانی شام درست کرد از اون پیچ پیچی های سبزیجاتی رنگ و وارنگ بعد وقتی من سوپم رو خوردم مامانی برام یکم ماکارانی آورد بگم من چون بوی ماکارانی بهم خورده بود سوپ خیلی کم خوردم تا سر شام ماکارانی بهم بدن خلاصه یک ظرف کوچولو برام ماکارانی آوردن نمی دونید چه کردم من تمام دهن و دماغ و لباس و مو همه شد پر ماکارانی و سس ماکارانی بی چاره مامانم مجبور شد بعد خوردن ماکارانی اول از همه حسابی منو بشوره بعد میز غذامو بشوره ولی به من که خیلی خوش گذشت خیلی هم دوسش داشتم چون وقتی مامانی منو تمیز و ممیز کرد دوباره دلم ماکارانی خواست و کلی گریه زاری کردم تا بالاخره مامانی برام باز ماکارانی آورد مامانی همش نگران بود که نکنه تو دلم بمونه برای...
13 مهر 1390

باربدی عاشق گلابی

باربد پسرم هرچی مامان بابا می خورن دوست داره یکی از میوه های مورد علاقه باربد پسرم گلابی. باربد پسرم همه گلابی رو تند تند و بدون اصرار مامانی می خوره نوش جونت باربدی باربدی دیگه عاشق سیب زمینی هست اون هم از نوع سرخ کردش نوش جونت باربد جونم باربدی عاشق بسکویت حیونی که مامانی براش می خره نوش جونت عزیزم مامانی عاشق گلابی خوردنت هست عزیزم عاشق سیب گاز زدنت عزیزم بوس بوس دوست دارم پسرم
13 مهر 1390

باربد و تارا

امروز عصر رفتیم خونه تارا اینها خیلی بهم خوش گذشت به همه چیز خونشون که برام جدید بود دست زدم و همه چیز رو دست کاری کردم  خیلی حال داد تازه ٥ انگشتی رفتم تو تلوزیونشون خیلی حال داد تازه جای انگشتام رو صفحه اون موند  مامانی کلی خجالت کشید هاهاها بعدش هم رفتم سراغ اسباب بازی های تارا همه رو بهم ریختم بعد رفتم سراغ خود تارا که دو ماه از من بزرگ تره و تازگی راه می ره من هم ازش آویزون می شدم که بلند شم ولی اون می افتاد هاهاهاها بعد اون منو ناز کرد من هم بلوزشو کشیدم هاهاها بعد رفتم سراغ هندونه که گذاشته بودن دم در آشپزخونه من بهش حمله کردم ولی مامانی زودتر خودشو رسوند خلاصه کلی بهم خوش گذشت. یک روز خوب خونه تارا اینها ( بی چاره مامانم ه...
13 مهر 1390