باربدباربد، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

وقتی باربد کوچک بود

جشنواره تابستانی و باربد

سلام دیروز همراه مامانی رفتیم جشنواره تابستونی دیروز گروه عمو شکلات اومده بودن و خیلی خیلی جالب بودن به من که خیلی خوش گذشت از اول تا آخر دست زدم و ذوق کردم. اونجا پر بود از نور و صدا و بچه همه نبچه ها دست میزدن و شادی می کردن من هم کلی خوشحال بودم و ذوق می کردم. عمو شکلات کلی شعر خوند مثلا شعر کی از همه خوشگل تره کی از همه قشنگ تره یا شعر دخترها و پسرها و چند تا شعر دیگه همه دست می زدن و جیغ می کشیدن من هم کلی دست دست کردم کلی بالا پایین پریدم دلم می خواست از بغل مامانی بپرم پایین چهار دست و پا برم اون وسط مثل بچه های دیگه بازی کنم ولی مامانی نمی گذاشت و من هم یکم بهونه می گرفتم ولی بهم خیلی خوش گذشت. ( یک روز خوب) ...
25 تير 1390

بی چاره مامانم

سلام منم باربد پسر این روزها خیلی بد خواب شدم شب و روزم بهم ریخته صبح ها ٧.٣٠ از خواب بیدار میشم و تا شب که همون ساعت ٢٤ باشه فقط یک ساعت ظهر می خوابم بقیه روز به بازی و شیطونی مشغولم بی چاره مامانم از خستگی و کم خوابی دنبال من دویدن از این ور به اون ور
5 تير 1390

باربد در 10 ماهگی

من باربد پسرم کلی کارهایی جالب می کنم: ١- تازگیها خیلی تند تند ٤ دست و پا میرم جلو تا مامانی و بابایی به خودشون میان من رفتم سروقت همه چیز آخه من خیلی کنجکاوم می خوام به همه چیز سربزنم ٢- به هر چیز پایه داری می رسم حتما باید دستم و بگیرم بلند بشم البته کاملا تعادل ندارم می افتم زمین ٣- وقتی مامانی حتی یک ثانیه از من دور می شه من شدیدا بی تاب می شم و غر غر می کنم اخه همش دلم می خواد بغل یا کنار مامانی باشم و مامانی همیشه تو دید من باشه من عاشق مامانیم هستم ٤- وقتی مامانی از دور منو صدا می کنه می گه باربد پسر بدو بیا بغل مامانی با یک هیجان چهار دست و پا می رم بغل مامانی که نگو بعد مامانم یک بوس خیلی خیلی گنده منو می کنه که خیلی حا...
4 تير 1390