باربدباربد، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

وقتی باربد کوچک بود

ورود به کره زمین

سلام من باربد پسر هستم. در تاریخ ۳/۶/۱۳۸۹ ساعت ۴۵/۱۱ در بیمارستان تهران کلینیک بدنیا اومدم . ورود خودم رو با کلی گریه کردن نشون دادم ،اولش خیلی گیج بودم من تو شکم مامانی جام راحت بود آب بود غذا ، هوا همه چیز خوب بود.  اولین کسی رو که دیدم دکتر مامانی بود و بعد چند لحظه سر منو چسبوندن به سر مامانی و من هم همچنان گریه می کردم . فکر میکنم با بدنیا اومدنم باعث خوشحالی خیلی هاشدم مامانی دادایی، خاله جون ، مامان بزرگها وبابا بزرگهام. یکم که گذشت منو توی یک تخت شیشه ای که۴ تا چرخ داشت گذاشتن و منو بردن بیرون. ( هنوز نمیدونم چرا منو از مامانم جدا کردن). ...
2 ارديبهشت 1390

دندان در آوردن

سلام امروز ۱۳ / ۸/۱۳۸۹ هست و من یک پنج ماه و ده روزه هستم. یکی دو هفته ای هست که خیلی بی قرار شدم و خوب شی شی نمی خورم مامان بابا خیلی نگرانم هستن من هم کلی بی قرار شدم و کلی ناراحتم و یکم عصبانی و یکم هم بعضی اوقات ناله میکنم و خون بجیگر مامانی می کنم از همه بدتر این که خوب هم شی شی نمیخورم و مامانم هم خیلی ترسیده. نمی دونم چرا یکم دردم میاد یکم هم تو دهنم می خواره من هم دلم می خواد همه چی رو گاز بگیره تمام عروسک هامو امتحان کردم تمام پتو ها و لباسها و خلاصه هر چی دستم بیاد گاز می گیره وامتحان می کنم از همه بیشتر دندونی بلالم رو کلی گاز گاز می گیرم خلاصه خیلی دلم می خواد گاز بگیرم گاهی اوقات بابایی و مامانی هم گاز گاز می کنم . مامانی ...
2 ارديبهشت 1390

بهار در راه است

    .  سلام باز هم منم باربد پسر، این روزها خیلی کسلم همش دلم می خواد بخوابم مامانی می گه به خاطر بهاره. این روزها هوا خیلی خوبه من و مامانی بابایی زیاد می ریم بیرون. وقتی کوچولو بودم خیلی کوچولو همون زمانی که تو شکم مامانی بودم خیلی خوشحال بودم همه چی بود آب بود غذا بود هوا بود من هرروز تو شکم مامانی کلی تاب می خوردم، مثل گهواره اون موقع فکر می کردم همه چی دارم. وقتی بدنیا اومدم کلی شاکی شدم و اشک ریختم من اونجا خیلی راحت بودم و دلم می خواست همون جا بمونم. این روزها وقتی از خونه می ریم بیرون همه جای شهر رو گل کاشتن گل های بنفشه و اطلسی رنگ و وارنگ بنفش و قرمز و صورتی، همه جای شهر پر شده از بوی مست کننده گل که آ...
2 ارديبهشت 1390

واکسن زدن

  سلام من باربد پسر هستم من یک پسر ۶ ماه و ۱ روزه هستم. دیروز ظهر با مامانی و بابایی رفتیم مرکز بهداشت و به من بی گناه ناز نازی دو تا واکسن گنده زدن یکی به یک پام و یکی دیگه به اون یکی پام. موقع زدن واکسن مامانی سعی می کرد با من بازی کنه و منو بخندونه بعد من یک دفعه احساس کردم یک سوزن گنده رفته تو پام و جیغ زدم حسابی بعد مامانی بغل کرد ولی من همچنان جیغ می زدم یکم که آروم شدم دو باره منو گذاشتن رو تخت واکسن به اون یکی پام هم دوباره واکسنی زدن و این یکی خیلی خیلی بیشتر درد داشت من هم جیغ دزدم و گریه کردم شدید مامانی هم دلش برام خون شد منو بغل کردو کلی قربون صدقه من رفت و کلی بوس گنده داد به من و من هم بیشتر جیغ می زدم آخه ه...
2 ارديبهشت 1390

باربد نگو بلا بگو

   امشب خیلی سرحالم و بعد خوردن شی شی اصلا خوابم نبرد و سرحال شیطونی می کردم مامانی هم که دید قصد خوابیدن ندارم منو گذاشت روی تخت اسباب بازیهام که بااسباب بازیهام سرگرم بشم (تخت اسباب بازی هام توی حال کنار مبلمان هست) خلاصه من هم در حال کوبیدن همه چیز به هم بودم در این حال مامانی و بابایی هم از فرصت استفاده کردن که شام بخورن تا نوبت شام بدی من بشه خلاصه اونها شام می خوردن و حرف می زدن من هم هی بازی میکردم و اسباب بازیهامو می کوبیدم به هم که یک دفعه مامانی به بابایی گفت چرا صدایی باربد نمی یاد ببین حالش چه طوره شیطونک، بابایی هم سریع اومد ببینه من چی کار می کنم که یک دفعه مامانی رو صدا کرد گفت بیا ببین این شیطونک...
1 ارديبهشت 1390

سالگرد ازدواج مامان بابا

امروز ۱۵ شهریور ۱۳۸۹ و من یک پسر ۱۲ روزه هستم امشب سالگرد عروسی مامان باباست و میخوایم سه تایی بریم بیرون. عصر که شد شال و کلاه کردن و منو هم حاضر کردن که بریم بیرون. این اولین باری که ما با هم میریم بیرون ، منو گذاشتن تو کریریرم و سوار دی دی شدیم . من بازم تو دی دی خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم تو یک جایی بزرگ و پرنورم خیلی آدم زیاد بود ، خیلی شلوغ بود من ترسیدم گریه کردم بابایی و مامانی پیشم بودن و بهم لبخند میزدن اونها هم یکم ترسیده بودن ، بعد سه تایی سوار یک آسانسور شیشه ای شدیم از توی آسانسور می شد شهر دیده می شد یک عالمه نور ، نمی دونم چرا هرچی آسانسور بالاتر میرفت نورها کوچیکتر و کم نور تر می شدن ( آههههه) خلاصه وقتی رس...
28 فروردين 1390

باربد پسر 5 ماهگی

یکی از خنده های خیلی خیلی خوشگل باربد پسرم    باربد پسر نی نی من می شود       بازی بازی با اسباب بازی       گردش با مامان بابا    باربد پسر صبح بخیر عزیزم    ...
28 فروردين 1390

روز ولنتاین

سلام من باربد پسر هستم الان یک پسر ۵ ماه ۱۵ روزه هستم. امروز صبح که پاشدم بعد خوردن وعده صبحانه مامانی سرهمی ببری مو تنم کرد دو تایی با هم زدیم بیرون. مامانی می گفت پسر خوشگلم می خوایم بریم ددری با هم . خیلی هوا سرد شده با اینکه خیلی لباسم گرم و خوبه ولی یکم دماغم یخ کرده مامانی هم به زور صورتمو چسبونده به خودش که بیشتر یخ نکنه ولی من شیطونم هی سرمو میبرم این ور اون ور و کلی کفر مامانی رو در آوردم. خلاصه رفتیم و رفتیم تا رسیدیم مرکز خرید ( مرکز تجاری) . خیلی مرکز خرید رو دوستدارم چون همه جا روشن و پر نوره کلی آدم هم تو مرکز خریده من می تونم همه جا رو دید بزنم و سرگرم بشم من شیطون شدم دوست ندارم زیاد خونه بمونم . نمی دونم چر...
28 فروردين 1390